داستانی از روسهادوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت:- پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّهی شما نیامدهام. پیرمردها به حرف گرگ گوش دادند و به منزل برگشتند.گرگ هم راه خود را پیش گرفت و دوان دوان رفت. در راه خوکی را دید که با بچّههایش به طرف او میآمدند.